نوشتن دربارهی دردهای احساسی، آشفتگی درون را به انسجام و معنا تبدیل میکند. روانشناسان میگویند داستانهایی که دربارهی زندگیمان روایت میکنیم، هویت و تابآوری ما را شکل میدهند. حتی ۱۵ دقیقه نوشتن صادقانه در روز میتواند آغازگر فرآیند شفای روان باشد.
آغازِ درد و جستوجوی معنا
یازده سال پیش، استاد راهنمایم ناگهان بر اثر سکتهی قلبی درگذشت. من از وین، از تمام چیزهایی که برایم آشنا بود، دل کنده بودم تا با او درس بخوانم؛ مردی که به او عشق میورزیدم و در عین حال، گاهی از او میترسیدم. در کنار او از یقین، اختیار و حتی اعتمادبهنفس دست کشیدم، اما در عوض، چیزی غیرمنتظره یافتم: فرصتی برای زیستن در آگاهیِ شخصی دیگر. پیش از مرگش نشانههایی وجود داشت — سرطان، درمانها — اما هیچکس انتظار نداشت همهچیز اینقدر ناگهانی تمام شود. یک روز او آنجا بود، و روز بعد نه. مردی که ده سال از زندگیام را شکل داده بود، ناپدید شد و برای نخستین بار، نمیدانستم از این پس چه خواهد شد. پس به شهودم گوش دادم. و شهودم گفت: بنویس.
در آغاز، نوشتن کاری خودخواهانه و بیثمر بهنظر میرسید، اما صفحهی سفید گوش میداد، آنگاه که هیچکس دیگر نمیتوانست گوش دهد. نوشتم از لحظات سرنوشتساز، از درخششهای غیرمنتظرهی تعالی، و از الگوهایی که در خود حمل میکردم. حاصل آن نوشتهها، نخستین کتابم شد: آخرین نامه. بعدتر، درمانگر زخمی را نوشتم — سفری در سراسر آمریکا، جایی که از ۶۰ گروه دعوت کردم تا «آخرین نامه»های خود را برای عزیزانشان بنویسند. و آخرین کتابم، در آستانهی مرگ برای زیستن، رویارویی من با مرگ بود، نه بهعنوان یک کارشناس، بلکه از موضع تردیدها و پرسشهای خودم. آنچه آن زمان نمیدیدم، اکنون روشن است: وقتی استادم مُرد، بهسوی هیچ چیز آشنایی نرفتم. مستقیماً به دل ناشناختهها قدم گذاشتم و با نوشتن، تکههای معنای زندگی را به هم دوختم.
پژوهشهای علمی دربارهی نوشتن درمانی
پژوهشهای علمی نیز این تجربه را تأیید میکنند. جیمز پنِبیکر، روانشناس دانشگاه تگزاس، همراه با جاشوا اسمیت، سالها دربارهی تأثیر نوشتن بر دردهای روانی تحقیق کردهاند. نتایج مطالعات آنها نشان میدهد شرکتکنندگانی که تنها ۱۵ دقیقه در روز، به مدت چهار روز متوالی، دربارهی تجربههای دردناک خود نوشتند، بهبود چشمگیری در عملکرد سیستم ایمنی، کاهش مراجعات پزشکی و افت محسوس در اضطراب و پریشانی روانی داشتند. نوشتن، آشفتگی و تکهتکههای تجربه را میگیرد و به آنها ساختار میدهد — آغازی، میانی و پایانی. این ساختار همان چیزی است که ذهن برای معنا دادن به رنج به آن نیاز دارد.
داستانهایی که ما را بازمیسازند
دن مکآدامز، روانشناس روایی از دانشگاه نورثوسترن، معتقد است داستانهایی که دربارهی زندگیمان میگوییم، هویت ما را میسازند. افرادی که بهتر با زندگی کنار میآیند، کسانی نیستند که وانمود میکنند هیچ اتفاق بدی نیفتاده؛ بلکه آنهاییاند که میگویند: «آن اتفاق وحشتناک بود، اما این چیزی است که از آن آموختم.» آنها در رنج معنا پیدا میکنند، و همین معناست که به آنها تابآوری میدهد. در واقع، نوشتن درمانی به ما کمک میکند تا از دل آشوب، معنا بیافرینیم و درد را به دانایی تبدیل کنیم. در ده سال گذشته، من با نوشتن، مسیر خود را بهسوی انسجام یافتهام. شبی در کنار همسرم گفتم بهنظر میرسد نوشتن مرا نجات داده است. او لبخند زد و گفت: «فقط نوشتن نبود، بلکه شیوهای بود که داستانت را برای خودت بازمیگفتی. تو از درد فرار نکردی، آن را به چیزی تبدیل کردی که میتوانست زندگی کند.» او حق داشت.
چگونه از امروز شروع کنیم
برای آغاز نوشتن درمانی، لازم نیست نویسنده باشید یا کتابی منتشر کنید. حتی لازم نیست نوشتههایتان را با کسی به اشتراک بگذارید. کافی است روزی ۱۵ دقیقه بنویسید دربارهی چیزی که از آن فرار میکنید. شروع کنید با جملههایی مانند: «اتفاقی که برایم افتاد این بود که…» یا «چیزی که هرگز به کسی نگفتم این است که…». در پژوهشهای پنِبیکر، همین تمرین ساده و چهارروزه، تغییرات پایداری در روان افراد ایجاد کرد.
وقتی داستان خود را مینویسیم، فقط به یاد نمیآوریم؛ بلکه بازمیسازیم. شاید هدف این نباشد که تمام زندگی را روایت کنیم، بلکه کافی است از همان لحظاتی بنویسیم که ما را تغییر دادند — لحظاتی که شکستیم یا دیدمان نسبت به جهان دگرگون شد. من هم از همانجا آغاز کردم: از یک لحظه، از یک تکه، بیآنکه بدانم به کجا خواهد انجامید. فقط به این باور وفادار ماندم که اگر با لحظاتی بمانم که بیش از همه مرا تکان دادهاند، معنا خودش راهش را بهسوی من خواهد یافت.