به عنوان یک روانپزشک، آموختهام که برخی از معنادارترین لحظات درمان نه زمانی رخ میدهند که تنش از بین برود، بلکه وقتی رخ میدهند که بیماران تنش را میشناسند و با آن زندگی میکنند. با بیمارانی نشستهام که میگویند: «از این داروها متنفرم» و همزمان اعتراف میکنند: «ولی از اینکه اگر آنها را متوقف کنم چه میشود، وحشت دارم.» برخی دیگر از حس بیامیدی شدید سخن میگویند، اما همچنان با وفاداری هفته به هفته در جلسات حاضر میشوند. این تناقضهای ظاهری نشانه سردرگمی یا ضعف نیست، بلکه جوهره انسان بودن را نشان میدهد.
حقیقت از دل تناقض
ایده اینکه حقیقت از دل تناقض پدیدار میشود، جدید نیست. سقراط نشان داد که وقتی پیشفرضها را زیر سوال میبریم و ناسازگاریها را آشکار میکنیم، میتوانیم به درک عمیقتر برسیم. افلاطون دیالکتیک را به عنوان نردبانی از استدلال توصیف کرد که گام به گام به سوی حقایق بالاتر صعود میکند. هگل بعدها ریتم تز، آنتیتز و سنتز را رسمی کرد و نشان داد که تنش بین متضادها پیشرفت ایجاد میکند. مارکس این ایده را به اقتصاد و جامعه گسترش داد و نشان داد که تضاد در ساختارها باعث تحول میشود. در تمامی این سنتها، تناقض مانع رشد نیست، بلکه موتور آن است.
دیالکتیک در درمان بالینی
این میراث فلسفی در عمل بالینی مدرن همچنان زنده است. وقتی مارشا لینهان در دهه ۱۹۸۰ رفتاردرمانی دیالکتیکی (DBT) را برای افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی توسعه داد، دیالکتیک را در مرکز مدل خود قرار داد. DBT بر پارادوکس پذیرش و تغییر استوار است. من اغلب به بیماران میگویم: «بله، رنج شما واقعی و معتبر است، و شما همچنین توانایی زندگی متفاوت را دارید.» همین همزمان شدن دو حقیقت، زمینهای برای بهبود فراهم میکند و امکان حقیقت و تحول را همزمان ایجاد میکند.
حل تعارضها در محیط بالینی
تفکر دیالکتیکی میتواند تعارض را در محیط بالینی حل کند. به یاد دارم بیماری که پس از محرومیت از خوردن غذا خارج از ساعت مقرر، به شدت مضطرب شد. کارکنان که نگران عدالت بودند، اصرار داشتند قانون را اجرا کنند. نگرانی بیمار واقعی بود و مسئولیت کارکنان نیز حقیقی. پاسخ سختگیرانه در هر دو طرف تنها خطر تشدید را افزایش میداد. دینامیک زمانی تغییر کرد که هر دو حقیقت را نام بردیم: نیاز بیمار به آسایش تأیید شد و نقش کارکنان در حفظ ساختار نیز مورد توجه قرار گرفت. وقتی چای به جای غذا ارائه شد، عدالت حفظ شد و نیاز عاطفی فوری بیمار برآورده شد. تنش از بین نرفت، اما بیماران و کارکنان آن را قابل تحمل یافتند.
گاهی سختگیری از جانب کارکنان نیست، بلکه از بیمار است. به یاد دارم جوانی که با عصبانیت وارد دفتر من شد و درخواست تغییر فوری داروی خود را داشت. ناامیدی او غیرقابل انکار بود، اما خطرات ایمنی ناشی از تغییر عجولانه نیز واقعی بود. پیشرفت تنها زمانی ممکن شد که هر دو طرف دیالکتیک را پذیرفتند: نیاز شدید او و مسئولیت حرفهای من. به او گفتم: «میشنوم که چقدر این موضوع برایت اهمیت دارد و همچنین باید مطمئن شوم هر تغییری ایمن باشد.» با هم برنامهای ایجاد کردیم که شامل استراتژیهای مقابلهای، تغییر زمانبندی دارو و یک جلسه پیگیری سریع بود. هیچ طرف کاملاً پیروز نشد، اما هر دو مورد احترام قرار گرفتند.
دیالکتیک در زندگی روزمره
این نوع تنشها فراتر از روانپزشکی در زندگی روزمره نیز دیده میشوند. والدین و نوجوانان بین آزادی و امنیت تعادل برقرار میکنند. زوجها بین صمیمیت و استقلال تعادل مییابند. همکاران بین انعطافپذیری و مسئولیتپذیری وزن میگذارند. در زندگی خودم نیز با چنین تناقضهایی مواجه هستم؛ به عنوان بالینی که باید بین استقلال بیمار و ایمنی عمومی تعادل برقرار کند، به عنوان معلمی که میخواهد دانشجویان را به چالش بکشد و حمایت کند، و به عنوان والدینی که میخواهد هم محافظت کند و هم قدرت دهد. وسوسه همیشه وجود دارد که به یکی از قطبها تکیه کنیم، اما دریافتهام که رشد واقعی به ندرت از حذف تنش حاصل میشود. بلکه از نگه داشتن آن، حتی وقتی ناراحتکننده است، تا زمانی که راه سومی پدیدار شود، به دست میآید.
تمرین تفکر دیالکتیکی
تفکر دیالکتیکی تنها برای فیلسوفان یا درمانگران نیست؛ هر کسی میتواند آن را تمرین کند. من اغلب بیماران را تشویق میکنم در دفترچه یادداشت خود بنویسند: «از یک سو… و از سوی دیگر…». این تمرین از بسته شدن زودهنگام ذهن جلوگیری میکند و تحمل ابهام را تقویت میکند. من خودم نیز وقتی در دو جهت مخالف کشیده میشوم، از آن استفاده میکنم. تنها با نام بردن از هر دو حقیقت، میدان وسیعتری از امکانها باز میشود. با گذشت زمان، انعطافپذیری، همدلی و خلاقیت تقویت میشوند. شما میتوانید این تمرین را در زندگی روزمره با نوشتن هر دو سوی یک تصمیم، گفتن به شریک، فرزند، همکار یا بیمار: «من نظر تو را میبینم و این هم نظر من»، یا پرسیدن «چه راهحلی میتواند هر دو طرف را محترم بشمارد؟؟» انجام دهید.
از گفتگوهای سقراطی تا DBT، تفکر دیالکتیکی نشان میدهد که متضادها لزوماً دشمن نیستند؛ آنها میتوانند شریک تحول باشند. در کار بالینی من، عمیقترین لحظات درمان نه وقتی رخ داده است که یک حقیقت دیگری را سرکوب کند، بلکه وقتی هر دو اجازه ایستادن داشتهاند. زندگی به ندرت سیاه و سفید است و بهبودی آغاز میشود وقتی میآموزیم در خاکستری زندگی کنیم.